نگه دگر به سوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از ان فریبها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خیش دیدم ان شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فل حافظ ان میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو برو به سوی او مرا چه غم
تو افتابی او زمین من اسمان
بر او بتاب زانکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان
بر او بتاب زلنکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشته ها
دل تو مال من تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو وشراب ودولت وصال او
گذشته رفت وان فسانه کهنه شد
تن تو ماند وعشق بی زوال او!
فروغ فروخزاد
نظرات شما عزیزان:
|