زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامان نمی بینم
چه برما رفته است این عمر؟ ای یاقوت بی قیمت
که غیر از مرگ گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من میمیرم ازاین درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
نظرات شما عزیزان:
|