شب دو دلداده در ان کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش
در میان بود به هنگام وداع
گفتگویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه
عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا می گفت
سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین به ربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد ولی راضی بود !
اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد وشراب
لاجرم تشنه ی صحرای فراق
به یکی بوسه نگردد سیراب
نوبت بوسه ی دوم که رسید
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدید
بوسه را بر لب مغشوق گذاشت !
فریدون مشیری
نظرات شما عزیزان:
|