باز کن از سرگیسویم بند
پند بس کن که نمی گیرم پند
درا مید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی اخر تاچند
از تنم جامه برون ار وبنوش
شهد سوزنده ی لبهایم را
تا به کی در عطشی درد الود
به سر ارم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنه ی چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه وزیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی وزیبای مرا
گر تو دانی جز این است بگو
پس چه شد نامه چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زانکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل وسنگین وخموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
درتمنای تن واغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق توفانی بگذشته ی او
در دلش ناله کنان میمیرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تورا می گیرد
دست پیش ار ودر اغوشش گیر
این لبش این لب گرمش ای مرد
این سرو سینه ی سوزنده ی او
این تنش این تن نرمش ای مرد
فروغ فروخ زاد
نظرات شما عزیزان:
|